ماه بر فراز آبادی
روح الله درویشی
144 صفحه
- کدکالا:
روزها وشبهای آبادی را هیچ وقت فرامـوش نمیکنـم. شبهایی که ماه بر فراز آبادی میرسید. و من هرشب با مهتاب حرف میزدم در آسمان آبادی... و چه شبهـای مهتـابی زیبایی بود. مخصوصاً آن شبهایی که سر خرمنگاه بودیم. و تا خود سحر و نماز صبح کار میکردیم. و... جاده را نگاهی میکنم. وانتی از جنوب به سمت شمال میآید. و به طـرف شهـر میرود. حس میکنـم و میدانم اگر دست بلند کنم. ماشین میایستد و من دیگر باید... بغض به گلویم مینشیند. دوست ندارم و دستم بلند نمیشود که تکانش بدهم و ماشین را نگه دارم. وانت میآید و میآید... و بچهها به اجبار نگهش میدارند. دلم میگیرد بغضم بیشتر میشود. دوست ندارم، قدم بردارم و سوار ماشین بشوم... ولـی چارهای نیست. رحمان میپرد توی بغلم و میبوسدم، دیگر بچهها هم همینطور. رحمان میگوید: «غصه مخور پسرعمه» به قول دایی فضلالله جون به اسم الله سوار شو. بازم میآیی... ناخواسته و بیمیل با بسم الله سوار بر عقب وانت میشوم. یکمرتبه بغضم میترکد و بلند بلند گریه میکنم. اشکهایم سرازیر. بچهها خنده برلبانشان میآید. - بچهها... پیام رو ببین... گریه میکنه! - هی... گریه نکن بچه شهری... چرا گریه میکنی تو!!!
- - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
- - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
- - لطفا فارسی بنویسید.
- - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
- - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد